🔞 #پارت41
🔞 #ازدواج_اجباری

فیلیکس به لوکا خیره شد و گفت:
_برای کار کردن برنامه ای نداری !؟
لوکا محزون بهش خیره شد و گفت:
_کار پارتی و مدرک تحصیلی درست و حسابی میخواد من هم که ندارم جفتش رو ، وقتی بهتر شدم میرم دنبال یه کاری چیزی پیدا میکنم
فیلیکس متفکر بهش خیره شد و گفت:
_من یه کار درست و حسابی برات سراغ دارم اگه قبول کنی!
_چ کاری !؟
_میتونی بیای داخل شرکت من کار کنی
_اما من هیچ ...
فیلیکس وسط حرفش پرید و گفت:
_یاد میگیری فقط یه کم شاید زمان ببره اما اصلا مهم نیست من میدونم تو میتونی بهم خیلی کمک بکنی.

لوکا با قدر دانی بهش خیره شد و گفت:
_نمیدونم چجوری این لطف شما رو جبران کنم
_جبران نمیخواد
واقعا از ته قلبم خوشحال بودم میدونستم فیلیکس حتما یه کار درست و حسابی برای لوکا در نظر گرفته و لوکا میتونه از این وضعیت خلاص بشه و این خیلی خوشحال کننده بود
تقریبا چند ساعت گذشته بود که لوکا بلند شد من هم بلند شدم صدای لوکا بلند شد
_کجا هنوز خیلی زوده برای رفتن
لوکا لبخندی زد و گفت:
_کار فوری برام پیش اومده انشاالله یه زمان دیگه هم مزاحم میشم فعلا
بعد از خداحافظی همراه لوکا به سمت خونه حرکت کردیم تو راه به سمتش برگشتم و گفتم:
_خیلی ممنونم!
_بابت !؟

_کار لوکا اون خیلی به یه کار خوب نیاز داشت
_ازش خوشم اومد پسر خوبی بود ، برای تو اینکارو انجام ندادم
لبخندی بهش زدم و نگاه ازش گرفتم امشب هیچ چیزی نمیتونست حال خوبی که داشتم رو خراب کنه وقتی رسیدیم پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم که صدای فیلیکس بلند شد
_مرینت
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم:
_جان

_تو بخاطر لوکا همخواب من شدی و باهام قرارداد بستی !؟
_آره
_چرا بخاطر یه آدم غریبه ...
وسط حرفش پریدم
_لوکا برای من اصلا غریبه نیست اون تو بدترین شرایط از من مراقبت کرد وقتی هیچ چیزی برای خوردن نداشتم باوجود بیماری قلبش میرفت کار میکرد برای من یه چیزی بیاره مگه میشه همچین آدمی غریبه باشه !؟
_نه
_امشب تو بزرگترین لطف رو در حق من کردی ممنون بابت خوشحال کردن لوکا مطمئن باش اون جبران میکنه این کار شما رو.

 


🔞 #پارت42
🔞 #ازدواج_اجباری

داخل خونه که شدیم صدای جان از پشت سرم اومد:
_داداش فیک پیدا کردی ، نقشه جدید کشیدی !؟
با شنیدن این حرفش کلافه به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم و گفتم:
_ چی میخوای جان چرا داری اینجوری میکنی خودت خسته نشدی از اینکارات !؟
_نه چرا باید خسته بشم مگه من کار بدی انجام دادم

با شنیدن این حرفش پوزخندی زدم و گفتم
_ فیلیکس انقدر احمق نیست من بخوام ازش سواستفاده کنم خودش عقل داره پس لطف کن دیگه اصلا با من صحبت نکن
_فکر کردی خیلی مشتاق صحبت کردن با تو هستم!؟
_نیستی 
نه نیستم فقط میدونم یه نقشه ای داری اومدی تو این خانواده اونم خانواده ای که من دخترشون رو گرفتم
صدای فیلیکس اومد
_مطمئن باش هیچ نقشه ای نداره
جان با شنیدن صدای فیلیکس به سمتش برگشت پوزخندی تحویلش داد و گفت:
_میدونستی اونی که امروز نشونت داده اصلا داداش واقعیش نبوده !؟

فیلیکس ابرویی بالا انداخت و گفت:
_آره میدونم اما کم از داداش واقعیش نبود یه مرد واقعی بود تا حالا به عمرم هیچکس مثل اون رو ندیدم خواهرش رو انقدر دوست داشته باشه حتی اگه داداش خونیش نباشه من اون رو داداش واقعی مرینت میبینم

جان چشم هاش از شدت خشم برق زد
_تو رو هم گول زده حتما دستش رو رو میکنم ببینم اون وقت باز هم همینجوری ازش صحبت میکنی
بعد تموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت به سمت فیلیکس برگشتم با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_ممنون
_حسودیش شده
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_ یعنی چی حسودیش شده !؟
_داشت به داداش لوکات حسودی میکرد
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم
_ تو این رو از کجا میدونی 
لبخندی زد و گفت:
_همه چیز خیلی واضح و مشخص بود یعنی تو اصلا نفهمیدی !؟
_نه 
_داشت حسودی میکرد
با رفتن فیلیکس به فکر فرو رفتم یعنی واقعا حسودیش شده بود یه حس خیلی خوبی بهم دست داد من هنوزم داداشم رو دوست داشتم باوجود اینکه میدونستم اون من رو دوست نداره و هیچ ارزشی برای من قائل نیست