داستان #ازدواج_اجباری پارت ۲۳ و ۲۴ و ۲۵ و ۲۶

  • 🖤🖤🖤
    🖤🖤
    🖤
    🔞 #پارت23
    🔞 #ازدواج_اجباری

    بدون توجه بهش دوباره مشغول کار خودم شدم که صداش بلند شد:
    _هر چه زودتر از اینجا گورت رو گم میکنی فهمیدی!؟
    به سمتش برگشتم به چشمهاش خیره شدم که با سنگدلی تمام داشت بهم نگاه میکرد پوزخندی زدم بهش و گفتم:
    _تو چیکاره منی که باید به حرفت گوش بدم جز یه غریبه بهتره مزاحم من نشید.

    جان مثل خودم پوزخندی تحویلم داد:
    _خیلی داری اشتباه میکنی خانوم کوچولو این راهی که در پیش گرفتی اصلا راه درستی نیست!
    _چه راهی در پیش گرفتم!؟ این که دارم اینجا کار میکنم برای شما مشکل داره دوست داری برم تو خیابونا گدایی کنم یا فاحشه بشم
    با شنیدن این حرف من چشمهاش از شدت خشم برق زد
    _خفه شو
    برای یه لحظه از غیرتی شدنش خوشحال شدم اما با یاد آوری حرف هاش تموم وجودم شد پر از اندوه و ناراحتی 
    _بهتره مزاحم من نشید من دارم کارم رو میکنم ، نترسید به هیچکس نمیگم تو گذشته چه نسبتی با هم داشتیم!

    نگاه عصبی بهم انداخت و از آشپزخونه خارج شد ، چقدر دلم برای در آغوش کشیدنش تنگ شده بود برای اینکه تو بغلش گریه کنم و از روز های سختی که داشتم بهش بگم اما افسوس که نمیشد چون جان از من متنفر بود دلیلش واقعا نحس بودن من بود اما اون فقط یه تصادف بود و من هیچ تقصیری نداشتم اونا پدر و مادر من هم بودند
    * * * * *
    _مرینت
    با شنیدن صدای فیلیکس به سمتش برگشتم و گفتم:
    _بله!؟
    _فردا شب اینجا یه مهمونی برگزار میشه یه چند نفر میان برای تمیز کردن خونه و درست کردن غذا تو هم بهشون کمک میکنی نمیخوام هیچ کم و کسری باشه فهمیدی!؟
    _باشه
    _میتونی بری!
    به سمت اتاقم حرکت کردم این انگار جدی جدی من رو کرده بود خدمتکارش اما خدمتکاری خیلی بهتر از هرزه گی بود من چرا باید از این وضعیتی که به نفع من بود ناراحت بشم.
    🖤🖤🖤
    🖤🖤
    🖤
    🔞 #پارت24
    🔞 #ازدواج_اجباری

    بلاخره شب مهمونی رسید از صبح که بیدار شده بودم مشغول تمیز کرده خونه و پختن غذا شده بودیم همراه بقیه خدمتکار ها که ان آورده بود از شدت خستگی حتی نای حرکت کردن هم نداشتم ، دوست داشتم هر چه زودتر برم بخوابم که صدای فیلیکس بلند شد:
    _مرینت!
    با شنیدن صداش که اسمم رو صدا زد به سمتش حرکت کردم وقتی بهش رسیدم گفتم:
    _بله آقا
    نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
    _برو حموم و لباس هایی که روی تخت هست رو بپوش ، باید به خوبی از مهمون ها پذیرایی کنید!
    با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم
    _اما اینکه وظیفه من نیست!
    ابرویی بالا انداخت و به چشمهام خیره شد و گفت:
    _وظیفه ی یه خدمتکار همینه تمیز کردن خونه غذا پختن و هر کاری که بهش دستور داده بشه لازمه برات روشن ترش کنم!؟
    با شنیدن این حرف هاش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
    _فهمیدم!
    با لحن سردی گفت:
    _میتونی بری.
    در حالی که به سمت اتاقم میرفتم زیر لب داشتم به جد و آبادش فحش میدادم 
    _پسره ی عوضی از خود راضی امیدوارم امشب اسهال بگیری بمیری!
    با شنیدن صدای خنده ریزی سرم رو بلند کردم با دیدن خواهر فیلیکس رنگ از صورتم پرید و به من من افتادم:
    _ببخشید من من ....
    لبخند شیرینی زد و گفت:
    _اشکالی نداره هیچ حرف بدی نزدی خوشگل خانوم از دست داداش من انقدر عصبی شدی!؟
    با شنیدن این حرفش داغ دلم تازه شد انگار آهی کشیدم و شروع کردم به غرغر کردن:
    _از صبح تا حالا عین خر از ما کار کشید نه گذاشت یه نهار درست و حسابی بخوریم نه یه شام درست و حسابی بخوریم ، الانم نشسته میگه پاشو برو حموم کن بیا دوباره از مهمونا پذیرایی کن بهش میگم اینم کار منه !؟
     میگه آره خدمتکاری مگه نمیدونی وظیفه ات چیه جوری حرف میزنه انگار برده اشم تا خدمتکار آخه آدم انقدر ظالم انقدر ....
    با شنیدن صدای قهقه ی خواهرش ساکت شدم و محکم کوبیدم روی دهنم باز نتونسته بودم جلوی دهنم رو بگیرم و شروع کرده بودم به فحش دادن و غرغر کردن
    _چخبره اینجا!؟
    با شنیدن صدای جان رنگ از صورتم پرید  سرم رو پایین انداختم که صدای خواهر فیلیکس بلند شد:
    _چیزی نشده عشقم بریم!
    🖤
    🖤🖤
    🖤🖤🖤

  • 🖤🖤🖤
    🖤🖤
    🖤
    🔞 #پارت25
    🔞 #ازدواج_اجباری

    بلاخره مهمونی شروع شده بود بیشتر شبیه پارتی بود تا مهمونی خانوادگی ، حتی مهمونی هاشون هم لاکچری بود پوزخندی روی لبهام‌ نشست یه زمانی من هم مثل اینا بودم یه زندگی با رفاه داشتم اما چیشد همشون تو یه شب دود شد رفت هوا حتی مهم ترین افراد زندگیم رو هم از دست دادم!

    سینی حاوی مشروب رو به سمت چند تا دختر و پسر بردم وقتی همشون برداشتند اومدم برم که دستی روی پشتم نشست! وحشت زده به عقب برگشتم با دیدن یه پسره ی مست که داشت تلو تلو میخورد با خشم هولش دادم و گفتم:
    _عوضی 
    صدای قهقه اش بلند شد
    _خدمتکار کوچولو امشب در خدمت باشیم
    _عوضی برو در خدمت ننه ات باش
    با شنیدن این حرف من خواست به سمتم هجوم بیاره که دستی جلوش رو گرفت و صدای عصبی فیلیکس بلند شد:
    _داری چه غلطی میکنی سابین!؟

  • صدای مست اون پسره بلند شد:
    _این زنیکه ی هرزه ....
    وسط حرفش پریدم و فریاد زدم:
    _هرزه تویی و امثال تو که با خوردن اون مشروب کوفتی حتی نمیتونید خودتون رو کنترل کنید و غرایض حیوونیتون رو نشون میدید.
    صدای سرد فیلیکس بلند شد:
    _تو میتونی بری
    با شنیدن این حرفش بدون هیچ حرف اضافه ای گذاشتم رفتم ، سینی رو داخل آشپزخونه گذاشتم و به سمت اتاق خودم رفتم داخل اتاق که شدم روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فحش دادن
    همش تقصیر فیلیکس بود اگه اون من رو مجبور نمیکرد هیچکدوم از این اتفاق ها نمیفتاد!
    🖤🖤🖤
    🖤🖤
    🖤
    🔞 #پارت26
    🔞 #ازدواج_اجباری

    نیمه شب بود چشمهام گرم خواب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد و بعد دستی که پام رو نوازش کرد با ترس چشمهام رو باز کردم که با دیدن فیلیکس نفسم رو آسوده بیرون دادم
    _تو اینجا چیکار میکنی!؟
    _اومدم اتاق زن صیغه ایم باهاش باشم 
    با حس بوی گند الکی که داشت از دهنش میومد فهمیدم طبق معمول مست شده ، با صدای آروم و عصبی گفتم:
    _بلند شو الان یکی میشنوه میاد داخل اتاق میخوای من رو بی آبرو کنی!؟
    با شنیدن این حرف من قهقه ی بلندی زد و کشیده گفت:
    _هرزه خانوم ببین چ ادا میاد برا من!
    با شنیدن این حرفش به وضوح صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم!
    هر روز وقتی عصبی میشد این کلمه رو تکرار میکرد اما هنوز هم برای من عادی نشده بود و هر با شنیدن این حرفش حس میکردم تموم وجودم داره خورد و خاکشیر میشه!
    چشمهام پر از اشک شده بود 
    با دیدن اشک تو چشمهام اخماش رو تو هم کشید و بریده بریده گفت:
    _گریه نکن!
    با شنیدن این حرفش قطره اشک تلخی روی گونم چکید که صدای عصبیش کنار گوشم بلند شد
    _بهت گفتم گریه نکن!
    با صدای آرومی گفتم:
    _پشیمون میشی فیلیکس یه روزی امیدوارم اون روز هیچوقت نیاد.
    با شنیدن حس نفس های گرمش بهش خیره شدم خوابش بره بود بلند شدم در اتاق رو قفل کردم شاید صبح بی هوا یکی در اتاق رو باز میکرد نمیخواستم بقیه هم من رو با لقب هرزه یاد کنند!
    * * *
    صبح با شنیدن صدای فیلیکس چشمهام رو باز کردم گیج بهش خیره شدم که صدای عصبیش داشت میومد:
    _من اینجا چه غلطی میکنم!؟
    به صورتش خیره شدم و گفتم:
    _مثل اینکه یادت رفته دیشب مست بودی اومده بودی تو اتاق من!
    بلند شدم ملافه رو کنار زدم بهش خیره شدم و با لحن مسخره ای گفتم:
    _نترس بهت تجاوز نکردم!
    🖤
    🖤🖤
    🖤🖤🖤

    🖤🖤🖤
    🖤🖤
    🖤
    🔞 #پارت27
    🔞 #ازدواج_اجباری

    پوزخندی مضحکی زد و گفت:
    _عرضه ی همچین کاری رو نداری
    با خونسردی بهش خیره شدم و گفتم:
    _دیشب مست شده بودی اومدی اینجا داشتی کشعر میگفتی بعدش هم خوابت برد فقط همین!
    به صورتم خیره شد و گفت:
    _حتی تو مست بودن هم رغبت نکردم باهات رابطه داشته باشم
    با شنیدن این حرفش به وضوح جا خوردم اما زود به خودم اومدم و گفتم:
    _بخاطر همین پس من رو صیغه کردی!
    اون هم دقیقا مثل من جا خورد از چشمهام معلوم بود توقع نداشت اینجوری جوابش رو بدم و برعکس من جوابی داد که تا عمق وجودم رو سوزوند

    _نگاه هیزی به سر تا پام انداخت و رفت بیرون دستم رو به میز کنار تخت گرفتم تا روی زمین نیفتم واقعا سخت بود شنیدن همچین حرفی از زبونش حس میکردم تموم قلب و وجودم داره درد میکنه!

    من براش یه هرزه خیابونی بودم درست مثل بقیه پس چ توقعی داشتم ازش فیلیکس کسی بود که من پسش زده بود خوردش کرده بودم
    اون برگشته بود تا از من انتقام بگیره انتقام روز های سختی رو که گذرونده بود

    * * * *
    _مرینت!
    با شنیدن صدای خواهر فیلیکس بریان بهش خیره شدم و گفتم؛
    _بله خانوم
    _تو چند سالته مرینت!؟
    با شنیدن این حرفش نیم نگاهی به جانیار که خونسرد داشت صبحانه اش رو میخورد انداختم و گفتم:
    _بیست و سه سال!
    _دانشگاه رفتی!؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    _آره
    _چ رشته ای!؟
    _نقشه کشی!
    چشمهاش برق زد و گفت:
    _مثل داداش من درس خوندی که
    لبخند زورکی زدم که صدای فیلیکس بلند شد:
    _میتونی بری
    با شنیدن این حرفش به سمت آشپزخونه رفتم خوشحال بودم که من رو از اونجا نجات داد و قرار نبود دیگه به سئوال های برایان جواب بدم‌
    🖤🖤🖤
    🖤🖤
    🖤
    🔞 #پارت28
    🔞 #ازدواج_اجباری

    شب شده بود اصلا خواب به چشمهام نمیومد لباسم رو با لباس بیرون عوض کردم شاید قدم زدن میتونست کمی به حال افتضاحی که داشتم کمک کنه و باعث بشه خوابم ببره!
    کنار خیابون داشتم راه میرفتم و به سرنوشت تلخ و بی هدفی که داشتم فکر میکردم نمیدونم چقدر گذشت وقتی سرم رو بلند کردم خیلی از خونه دور شده بودم خدای من یه خیابون خلوت و نصف شب شده بود

    با ترس نگاهی به اطراف انداختم پرنده هم پر نمیزد عجب غلطی کردم نصف شب از خونه زدم بیرون سریع عقب گرد کردم به سمت خونه که صدای بوق ماشینی کنارم اومد توجهی نکردم که دوباره صدا اومد سرم و بلند کردم تا فحش بار راننده کنم که با دیدن فیلیکس حرف تو دهنم ماسید
    _زود باش سوار شو
    بدون حرف سوار ماشین شدم که ماشین به سرعت از جاش کنده شد فیلیکس با سرعت سر سام آوری داشت رانندگی میکرد با ترس بهش خیره شدم و گفتم:
    _یواش لطفا من ....
    هنوز حرفم کامل نشده بود که تو دهنی محکمی بهم زد چون کارش یهویی بود جیغ خفیفی کشیدم
    _نصف شب اومده بودی چ غلطی بکنی تنهایی!؟

    با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم:
    _تو به چه حقی دست روی من بلند میکنی!؟
    _خفه شو صدات رو ببر
    با شنیدن این حرفش ساکت شدم که عصبی تر از قبل ادامه داد:
    _کی بهت اجازه داد نصف شب بیای بیرون!؟
    🖤
    🖤🖤
    🖤🖤🖤

  • لایک 😐

  • کامت فراموش نشه ان هایی که از ان وب امدن همون جا کامنت بدن ❤