پارت ۳ و ۴ رمان #ازدواج_اجباری

Pedram Pedram Pedram · 1400/08/26 09:13 · خواندن 3 دقیقه

سلام برو ادامه

🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت3
🔞 #ازدواج_اجباری

نمیخوام باهات باشم من اون قرداد کوفتی رو باطل میکنم بلند شو از روم
با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت
_دیره برای تصمیم گرفتن 

هر چی تقلا میکردم گریه میکردم فایده نداشت فیلیکس داشت کار خودش رو میکرد 
دستش رفت سمتم که دستم رو روی دستش گذاشتم
با چشمهای اشکی بهش خیره شدم و گفتم
_تو رو خدا اینکارو باهام نکن!
نگاه عمیقی و ترسناکی بهم انداخت
نتونستم مانعش بشم و جلوشو بگیرم

 

*******
از شدت درد داشتم مثل مار به خودم میپیچیدم صدای خش دارش بلند شد
_درد داری
با گریه گفتم
_به تو ربطی نداره عوضی کثافط
با شنیدن این حرفم انگار عصبی شد و با چشمهاش که داشت دو دو میزد و قرمز بود بهم خیره شد و خشن گفت:
_خوب گوشت رو باز کن ببین چی بهت میگم مرینت
با شنیدن اسمم از زبونش حس کردم قلبم درد گرفت 

بعد این همه سال شنیدن اسمم از زبونش اونم تو این موقعیت واقعا قلبم رو به درد میاورد

وسط حرفش پریدم
_تو که کار خودت رو کردی حالا بزار من برم 
پوزخندی زد و گفت
_تا موقع تموم شدن قرارداد هیچ جا نمیتونی بری عروسک!
_خیلی پستی فیلیکس
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت4
🔞 #ازدواج_اجباری

نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
_الان هم زر زر نکن میخوام بخوابم حوصله شنیدن سر و صدا های تو رو ندارم
و بهم پشت کرد و چشمهاش رو بست طولی نکشید که صدای نفسش منظم شد و خوابش برد ، چقدر بیشعور بود که بدون توجه به حال من و دردی که داشتم خیلی آروم گرفته بود خوابیده بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
درد شدیدی داشتم اصلا نمیتونستم بخوابم به سختی از سر جام بلند شدم  به سمت کمد رفتم و لباسی برداشتم و پوشیدم

بدون اینکه سر و صدایی کنم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا یه قرص یا مسکن پیدا کنم بخورم و از دردی که داشتم کم کنه ، بلاخره بعد از خوردن قرص تو آشپزخونه روی میز نشستم و سرم رو گذاشتم طولی نکشید که چشمهام گرم شد و خوابم برد.
* * * * * *
با شنیدن صدای داد و فریادی چشمهام رو باز کردم گیج نگاهی به اطراف انداختم داخل آشپزخونه چیکار میکردم ، با یاد آوری اتفاق های دیشب آهی کشیدم که صدای فریاد آشنایی من و از جا پروند
_اون دختر رو پیدا میکنید یا همتون رو زنده به گور میکنم فهمیدید

متعجب از آشپزخونه خارج شدم ، داشت درمورد کدوم دختر حرف میزد
_احمقا
متعجب یه گوشه ایستاده بودم و حرکت هاش زل زده بودم که برگشت به سمتم یهو با دیدن من که ایستاده بودم با چشمهای ریز شده بهم خیره شد یهو با دو به سمتم اومد و با صدایی بیشتر شبیه فریاد بود گفت:
_کدوم گوری بودی!؟

با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم
_درست صحبت کن
با خشم بهم زل زد و گفت
_زود باش جواب من و بده تا یه بلایی سرت درنیاوردم
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی ، درضمن من هر جا دلم میخواد میرم به تو ربطی نداره که بخوام بهت جواب پس بدم 
 اگه هم چشمهای کورت رو باز میکردی میدیدی که تو آشپزخونه خوابم برده بود
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤

لایک کامنت فراموش نشه 🖤