داستان #ازدواج_اجباری پارت ۳۵ و ۳۶
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت35
🔞 #ازدواج_اجباری
_فیلیکس
با شنیدن صدام بهم خیره شد و گفت:
_مرینت
_میشه من از اینجا برم خواهش میکنم
_چرا میخوای بری بخاطر جان!؟
_ببین سال ها گذشته من تازه با خودم کنار اومدم نه دنبال دردسر هستم نه دنبال چیزی
قراردادمون سرجاش هست اما من میخوام برای یه مدت کوتاه از اینجا دور باشم
_میخوای کجا بری دور باشی آخه!؟
_یه جایی که جان و هیچ ردی از گذشته نباشه هر موقع هم خواستی باهام تماس بگیر برگردم
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_تو حق نداری جایی بری!
بعد تموم شدن حرفش بلند شد رفت آهی کشیدم و به مسیر رفتنش خیره شدم درک نمیکرد هیچکس درک نمیکرد حالا من تا کی باید تحمل میکردم نفس عمیقی کشیدم بلند شدم
_فقط دوست داشتی همه بفهمن تو خواهر منی!؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_من خیلی وقته خواهرت نیستم پس به حال من فرقی نداره بقیه بفهمن یا نه برامم مهم نیست من فقط نمیخواستم یه هرزه دیده بشم
_از اینجا برو
_با فیلیکس قرارداد دارم وگرنه مطمئن باش میرفتم
_پول قراردادت رو میدم!
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_هیچ احتیاجی به پول تو ندارم پس پولت رو به رخ نکش من کاری باهات ندارم تو هم کاری به من نداشته باش این موضوع رو تموم شده فرض کن!
_بودن تو فقط نحسی میاره
از کنارش رد شدم بدون اینکه هیچ جوابی بهش بدم اون همیشه من رو نحس میدونست پس چه سودی داشت اگه من باهاش بحث میکردم بزار همچنان به توهماتش ادامه بده این چیزی بود که خودش میخواست!.
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت36
🔞 #ازدواج_اجباری
بلاخره بعد از گذشت چند روز سخت یه خبر خوشحال کننده شنیدم لوکا حالش خیلی خوب شده بود و حالا میتونست راه بره قلبش کامل خوب شده بود و این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم
_چرا انقدر خوشحالی!؟
با شنیدن صدای فیلیکس بهش خیره شدم و گفتم:
_لوکا از بیمارستان مرخص شده!
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_لوکا کدوم خریه!؟
_درمورد داداش من درست صحبت کن!
با شنیدن این حرف من متعجب بهم خیره شد و گفت:
_داداشت!؟
_آره کسی که وقتی همه رو از دست دادم عین یه کوه پشت من بودم باوجود فقیر بودنش و بیماری قلبیش نزاشت آواره کوچه خیابون بشم!
با چشمهای ریز شده بهم خیره شد و گفت:
_تو بخاطر همین انقدر خوشحالی !؟
_آره چرا نباید خوشحال باشم داداشم مرخص شده و همه چیز خیلی عالی داره پیش میره!
_میخوام این لوکا رو ببینم
با شنیدن این حرفش چشمهام از شدت خوشحالی برق زد و گفتم:
_فردا بریم دیدنش!؟
سری تکون داد و گفت:
_آره
_خیلی ممنون لوکا
تموم راستی
ادرین نداریم ولی قراره فیلیکس مهربون شه
❤💔 شاید بتونید نظرم رو عوض کنید ببینم چی میشه 😇