داستان #ازدواج_اجباری پارت ۳۳ و ۳۴
پارت بعدی ۲۴ بعد منتشر میشه حدودا
فردا سر ساعت ۱۰ شب همین جا
چون الان نوشته شده و به طور خودکار ان موقع منتشر میشه
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت33
🔞 #ازدواج_اجباری
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چرا نباید بهش چیزی میگفتم!؟
_اون قصد نداشت هیچکس بفهمه من خواهرش هستم من یه آدم نحس هستم براش که باعث مرگ پدر و مادرم هستم
اشکام روی صورتم جاری شدند بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم فیلیکس به سمتم اومد و محکم بغلم کرد
_گریه نکن آروم باش
_من هیچوقت نمیخواستم پدرم و مادرم رو از دست بدم اون فقط یه اتفاق بد بود چرا همش من باید نحس خونده بشم
فیلیکس من رو از خودش جدا کرد به چشمهام خیره شد و گفت:
_گریه نکن اونا یه مشت احمق هستند تو اصلا نحس نیستی!
لبخند تلخی روی لبهام نشست که صدایی از پشت سرم اومد
_تو فقط یه هرزه هستی!
با شنیدن صدای جان به سمتش برگشتم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم یه داداش چجوری میتونست تا این حد از خواهرش متنفر باشه ، صدای عصبی فیلیکس بلند شد:
_خفه شو جان
جان پوزخندی زد و گفت:
_چرا باید خفه خون بگیرم مگه دارم دروغ میگم
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت34
🔞 #ازدواج_اجباری
پوزخندی زدم و گفتم:
_تو واقعا آدم هستی.. درست من خواهرت نیستم تو من رو خیلی وقته از زندگیت طرد کردی اما انقدر نامرد و بی وجود هستی که نشستی داری گوه خوری میکنی و هرزه هرزه میکنی!
چشمهاش از شدت خشم سرخ شده بود داشت بهم نگاه میکرد میدونستم ازم متنفر شده اما اصلا مگه اهمیت داشت! اون خیلی وقت بود از من متنفره و چشم دیدن من رو نداره
با بیرون رفتن جان صدای فیلیکس بلند شد
_مرینت حالت خوبه!؟
با پوزخند بهش خیره شدم و گفتم:
_بنظرت میتونم خوب باشم!؟
کلافه دستی داخل موهاش کشید و از آشپزخونه خارج شد با بیرون رفتنش اشکام جاری شد واقعا باورش سخت بود یه داداش تا این حد از خواهرش متنفر باشه.
_حالت خوبه!؟
با شنیدن صدای زن جان بهش خیره شدم و سریع اشکام رو پاک کردم لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:
_حالم خوبه!
_تو خواهر جان هستی درسته!؟
_آره خواهرش بودم!
_چرا بودی هنوز هم خواهرش هستی
_یه داداش هیچوقت خواهرش رو هرزه خطاب نمیکنه ، نمیخوام دیگه درموردش چیزی بشنوم لطفا!
از کنارش رد شدم نمیخواستم زیاد باهاش هم صحبت بشم و حرف بزنم