داستان #ازدواج_اجباری پارت ۳۱ و ۳۲
سلام بچه ها
اول این که کسی نمیخواد نویسنده بشه وبلاگ من نویسنده میپذیرد
حتی اگه سابقه هم نداشته باشید خودم یاد میدم 🌷
دوم این که به نظر تون این داستان رو ول کنم یکی دیگه شروع کنم ؟
این یکی خیلی بهتره و خلاصه تر
راستش رو بخواید خودم هم زیاد از این خوشم نمیاد نظر شما چیه ؟
تو کامت ها بهم بگید
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت31
🔞 #ازدواج_اجباری
پوزخندی تحویلم داد و مشغول ماساژ دادن زیر شکمم شد دردم کمی بهتر شده بود چشمهام داشت گرم خواب میشد که صداش بلند شد:
_مرینت خوابیدی!؟
با ناله جوابش رو دادم
_تو رو خدا بخواب فیلیکس من دیگه ظرفیت رابطه امشب رو ندارم.
صداش بلند شد
_بخواب
با شنیدن این حرفش چشمهام رو بستم طولی نکشید که از شدت خستگی خوابم برد.
_صبحانه رو آماده کردی!؟
با شنیدن صدای مادر فیلیکس بهش خیره شدم و گفتم؛
_بله خانوم آماده اس اگه با من کاری ندارید مرخص بشم!
لبخندی زد و گفت:
_ممنون دخترم میتونی بری.
با شنیدن این حرفش تشکری کردم و به سمت آشپزخونه رفتم که جان رو دیدم بهم خیره شد و گفت:
_دقیقا کلفت بودن برازنده تو!
سکوت کردم دوست نداشتم جوابی بهش بدم که بعدا باعث پشیمونی و ناراحتیم بشه!
_سلام صبح بخیر
با شنیدن صدای همسرش جفتشون رفتند و من نفس راحتی کشیدم نمیدونستم دلیل این همه تنفرش رو درک کنم!
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت32
🔞 #ازدواج_اجباری
_چرا به فیلیکس گفتی من داداش توام هان!؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و خونسرد جوابش رو دادم؛
_تو داداش خونی من هستی غیر اینه نه دروغی بهش نگفتم اون فکر میکرد بین من و تو شاید در گذشته رابطه احساسی بوده و من یه زنگ خطر برای خواهرش هستم
برای از اشتباه در آوردمش با گفتن حقیقت پس فکر نمیکنم هیچ اشتباهی کرده باشم!
جان با چشم هایی که از شدت عصبانیت داشت برق میزد بهم خیره شد و گفت:
_من داداش تو نیستم تو یه آدم نحس هستی که باعث شدی خانواده ام بمیرن
_جوری حرف میزنی انگار اونا خانواده ی من نبودند و من یه قاتلم! یادت نره من هیچ تقصیری نداشتم پشیمون میشی جان
_شبنم هیچوقت دروغ نمیگه تو عمدا کاری کردی تصادف بشه!
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
_من سعی نمیکنم دیگه بهت توضیح دادم انقدر عقل و شعور داشتی فکر کنی ، شبنم هم با من مشکل داشت حرف هاش جز یه مشت دروغ چیزی رو اثبات نمیکرد.
تا خواست چیزی بگه همسرش اومد داخل آشپزخونه متعجب به من و جان نگاهی انداخت و گفت:
_چیشده!؟
جانیار عصبی دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_بهتره برای همیشه دست از سر زندگی من برداری وگرنه از زنده موندن پشیمونت میکنم
بعد تموم شدن حرفش گذاشت رفت همسرش به من خیره شد و گفت
_چیشده!؟
_بهتره از خودش بپرسی
همسرش گیج و منگ از آشپزخونه خارج شد خودم کم مشکلات داشتم که همه ی اینا هم اضافه شده بود خدایا خودت بهم کمک کن!
_مرینت خوبی!؟
با شنیدن صدای فیلیکس بهش خیره شدم و گفتم:
_نباید بهش چیزی میگفتی..
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
بیا کامت ها درد دل کن هر چی دلت خواست بگو
راحت باش