#ازدواج_اجباری پارت ۲۹ ، ۳۰
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت29
🔞 #ازدواج_اجباری
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و با گریه گفتم:
_چرا نباید میومدم بیرون اون وقت
_چون باید به من خبر میدادی چون تو حق نداری بدون اجازه من هیچ غلطی بکنی یادت نرفته که چرا صیغه شدی!؟
با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و داد زدم:
_نه یادم نرفته اما برای بیرون رفتنم نمیخوام از تو اجازه بگیرم!
با خشم بهم خیره شد و داد کشید:
_دیگه داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی!
ساکت شدم فیلیکس هم ساکت شد تمام طول راه داشت با عصبانیت رانندگی میکرد من هم مثل ابر بهار داشتم اشک میریختم تحمل این همه چیز برای من سخت بود واقعیت!
با رسیدن به خونه پیاده شدیم که صداش بلند شد:
_وایستا!
ایستادم بهش خیره شدم که به سمتم اومد و خیره به چشم هام شد و با خشم گفت:
_دفعه بعدی انقدر آروم باهات برخورد نمیکنم مطمئن باش!
_من ....
_دیگه اصلا تکرار نمیکنم حرفم مطمئن باش کاری میکنم از بدنیا اومدنت پشیمون بشی!
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت30
🔞 #ازدواج_اجباری
_حالا گمشو تو خونه تا یه بلایی سرت درنیاوردم!
با شنیدن این حرفش داخل خونه شدم به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم چی میشد میتونستم جوابش رو بدم و روش رو کم کنم آدم انقدر پرو که با وقاحت تمام بهم خیره شده و سرم داد و بیداد میکنه
لباس هام رو عوض کردم که در اتاق باز شد با دیدن فیلیکس سئوالی بهش خیره شدم که در اتاق رو قفل کرد به سمتم اومد و خمار بهم خیره شد و گفت:
_زود باش آرومم کن وظیفه ات رو کامل کن!
_فیلیکس امشب ....
_همین امشب زود باش
تا خواستم حرکتی کنم اون من رو پرت کرد روی تخت و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و خش دار گفت:
_چیه
_فیلیکس ...
لبهاش روی لبهام گذاشت
هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم و تسلیمش شدم!
* * *******
_خوبی!؟
با چشمهایی که از درد اشک توش جمع شده بود بهش خیره شدم و گفتم:
_وحشی
با پوزخند بهم خیره شد و گفت:
_خودت باعث شدی خوشگله
_گمشو
بدون توجه به حرفم گفت:
_میدونی وقتی عصبی میشم خشن میشم
با خشم و حرص بهش خیره شدم
_تو مریضی بهتره بری خودت رو درمان کنی!
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
لایک کن😍🖤