🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت39
🔞 #ازدواج_اجباری

_شاید یه روزی جان فهمید اشتباه کرده و خواست دوباره جبران کنه گذشته رو اون وقت چی تو چیکار میکنی !؟
لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:
_مطمئن باش جان هیچوقت همچین کاری رو نمیکنه و اگه همچین کاری انجام داد مطمئن باش من حتما با اغوش باز ازش استقبال میکنم
_حتی باوجود بلاهایی که سرت دراورده و توهین تحقیر هاش
_اون داداش منه من ازش کینه ندارم حتی اگه با چاقو فرو کنه تو قلبم!

دیگه هیچ حرفی زده نشد تا رسیدن به خونه لوکا که تو محله پایین شهر بود با ایستادن ماشین بهش خیره شدم و گفتم:
_رسیدیم پیاده شو همینجاس!
جفتمون پیاده شدیم و به سمت خونه لوکا رفتیم ، شماره دوستم رو گرفتم که طولی نکشید صداش بلند شد:
_جان
_رسیدیم بیا در رو باز کن!
_چشم
به سمت  فیلیکس که داشت خیره خیره نگاهم میکرد برگشتم و گفتم:
_رسیدیم الان میاد
به سمت در خونه رفتیم طولی نکشید که در باز شد دوستم و فیلیکس مشغول احوالپرسی شدن وقتی حرفشون تموم شد به دوستم خیره شدم و گفتم:
_لوکا کجاست!؟
_تو هال نشسته!
 سری تکون دادم و گفتم:
_باشه بهش نگفتی که من قراره بیام
_نه
با خوشحالی به سمت هال کوچیک خونه رفتم سیاوش روی مبل کهنه و رنگ رو رفته نشسته بود با خوشحالی گفتم:
_سلام داداشی!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت بهم خیره شد لبخندی زد و گفت:
_سلام وروجک چ عجب تو یاد داداشت افتادی.
_داداش دستت درد نکنه حالا ما شدیم بی وفا دیگه
_نبودی یعنی !؟
_معلومه که نه!
_سلام
با شنیدن صدای فیلیکس بهش خیره شد و گفت:
_سلام شما !؟
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
🔞 #پارت40
🔞 #ازدواج_اجباری

قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم صدای فیلیکش بلند شد؛
_من دوست و رئیس مرینت هستم از شما زیاد بهم گفته بود برای همین میخواستم شخصا شما رو ببینم
لوکا به سختی خواست بلند بشه که فیلیکس به سمتش رفت و گفت:
_راحت باشید لطفا!
لوکا بهش خیره شد و گفت:
_معذرت میخوام جلوی شما این شکلی نشستم من ...
فبلبکس وسط حرفش پرید و گفت:
_این چه حرفیه من معذرت میخوام بد موقع مزاحم شدم
لوکا و فیلیکس مشغول حرف زدن شدند من و دوستم هم به سمت آشپزخونه رفتیم صدای دوستم بلند شد؛
_عجب جیگریه این بشر!
_آره خیلی تغییر کرده تو این سال ها
_قضیه ی لوکا رو میدونه !؟
_آره بهش گفتم!
_داداش جان چی !؟
سری تکون دادم و گفتم
_خیلی اوضاع داغون اصلا از اون چیزی نپرس ، خیلی زیاد ازم متنفره همش حس میکنه من رفتم اونجا و یه نقشه ای دارم اخه یکی نیست باش بگه من چ نقشه ای میتونم داشته باشم!
_زیاد بهش توجه نکن
_اصلا بهش کاری ندارم!

دوستمض لبخندی زد و گفت:
_تو من و سیاوش رو داری اصلا ناراحت نباش
لبخندی زدم و گفتم:
_چ خوب شما دوتا رو دارم وگرنه دق میکردم
به سمتم اومد محکم بغلم کرد و گفت؛
_نبینم دیگه غصه بخوری!

 

 

 

شرمنده دیر پارت میدم خیلی کار هام زیاده تازه امتحان ها هم شروع شده